از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

وقتی انگیزه‌ی تازه‌ای در زندگی‌ام پیدا می‌شود خدا را می‌بینم که به خاطر دعاهای مامانم محکم بغلم کرده...
من فکر می‌کنم در زندگی هر چه دارم و هر چه قرار است داشته باشم از دعاهای مامانم است.
و فکر می‌کنم هیچ‌ نعمتی بالاتر از انگیزه و امید به زندگی نباشد. حتی چند ستاره طلایی بیشتر از «سلامتی» و «آرامش» می‌گیرد. «انگیزه» است که حماسه می‌آفریند.

فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

در چند پست قبل نوشته بودم که پیشنهاد نوشتن گزارش به من داده‌اند و از آن جا که من دلم برای نوشتن مطبوعاتی تنگ است، با این که وقت آزادی ندارم، قبول کرده‌ام. (امیدوارم به گه خوردن نیفتم و دیگران را از این پیشنهاد همکاری پشیمان نکنم. آمین!)
قرار است گزارش بنویسم. گزارش مربوط به مسائل اجتماعی دختران نوجوان. خیلی از مسائل در ذهن خودم است که فکر نمی‌کنم به آن‌ها بشود پرداخت. از این جهت که مطبوعات کودک و نوجوان ما هرچقدر هم که روشنفکر باشد گنجایش پرداخت به یک دسته از موضوعات را ندارد و اگر هم پرداخت شود، از دایره‌ی این گروه سنی خارج می‌شود.
حالا من می‌خواهم بدانم در میان خوانندگان «خنده‌های صورتی» چند نفر دختر زیر هجده سال، یا اصلا گروه وسیع‌تری را در نظر می‌گیریم، زیر بیست سال هستند که این‌جا را می‌خوانند؟! دلشان می‌خواهد به من ایمیل بزنند؟! لطفا دلتان بخواهد. چون کمک زیادی می‌کنید به من.
اگر بالای بیست سال هم هستید و در اطرافتان دختران کمتر از بیست سال می‌شناسید، پیشنهاد بدهید به من ایمیل بزنند تا دایره‌ی ارتباط‌ام با دختران این گروه سنی بیشتر شود.
از خوانندگان دختر زیر بیست این وبلاگ می‌خواهم هر کسی که تمایل دارد به من ایمیل بزند و به صورت تیتروار (خیلی مختصر) مشکلاتی که با آن‌ها سر و کار دارد بنویسد. از شخصی‌ترین مشکلات بگیر تا عمومی‌ترین مشکلات. از این که چه چیزی بیشتر از همه اذیت‌تان می‌کند؟! چه چیزی نگرانتان کرده؟! حتی مسائل عاطفی و عشقی و جنسی را هم می‌توانید برای من بنویسید و مطمئن باشید که حرف‌هایتان هیچ‌کجا چاپ نخواهد شد. چون من فعلا دنبال سوژه هستم برای یافتن «مشکل» (مثلا که زندگی خیلی گل و بلبل است و ما مشکل نداریم و این که آدم بنشیند و دنبال موضوع با محتوای مشکلات دختران بنویسد خیلی کار سختی است.) مسئله این است که سعی دارم از دیدگاه دیگران به مشکلات دختران نگاه کنم. اگر از این یادداشت و فراخوان (!) نتیجه‌ای نگیرم مجبورم خودم موضوع بسازم و به آن بپردازم. حتی اگر ده نفر یا پنج نفر هم با من همکاری کنند من کلاهم را می‌اندازم بالا و قر می‌دهم. بعدش می‌توانم از شما مصاحبه بگیرم یا اگر دوست داشتید گفت‌وگوهایتان را به صورت دیالوگ منتشر کنم و اگر هم دوست نداشتید با یک اسم مستعار این کار را انجام بدهم.
چون زمان کمی دارم شاید روی یکی از موضوعاتی کار کنم که مدت‌ها به آن فکر کرده‌ام. روابط پدران و دختران با هم. روابط پدران و دختران در نود درصد (مثلا آمار گرفته‌ام) مشابه است و به شدت دچار کشمکش و مشکلات ریز و درشت است. اگر دلتان نخواست از مشکلات شخصی‌تان حرف بزنید، از رابطه‌تان با پدرتان برایم بنویسید. توی موضوع ایمیل‌تان هم بنویسید: رابطه‌ی من و پدرم. و برای موضوع اول بنویسید: مشکلات من!
تیتر را هم همین‌طوری که من می‌گویم بخوانید: «مشکلت چیه تو؟!» یعنی الا و بلا باید حرف بزنی. اصلا راه ندارد که حرف نزنی. یعنی زور است و باید حرف بزنی!
معلم عزیزم
من هر روز صبح زود، قبل از خوردن صبحانه، توی حوضمان نمک می‌ریزم.
دیشب دیدم که نهنگم به من لبخند می‌زند. فکر می‌کنم که حالش بهتر است.
به نظرتان ممکن است که او گم شده باشد؟
با احترام
امیلی

*برسد به دست معلم عزیزم، سیمون جیمز، محبوبه نجف‌خانی

کتابخانه کوچک من


یکی از بهترین کتاب‌های کودکی که این چند ماه اخیر خوانده‌ام «برسد به دست معلم عزیزم» بوده. کتابی سرشار از تخیل و احساس. یک کتاب تصویری کودک که با خواندنش هر آدمی را _فرقی نمی‌کند بزرگ باشد یا کوچک_ از فرط احساسات ناب تبدیل به یک پروانه‌ی کوچک می‌کند؛ یا دست کم ته دل‌تان آرزو می‌کنید کاش معلم «امیلی» بودید تا نامه‌هایش را جور دیگری پاسخ می‌دادید.
خیلی خب. بگذارید بگویم داستان از چه قرار است. «برسد به دست معلم عزیزم» با عنوان انگلیسی «Dear Mr.Blueberry » قصه‌ی دختر بچه‌ی کوچکی‌ست که یک شب توی حوضِ حیاط خانه‌شان یک نهنگ پیدا می‌کند. بله یک نهنگ. یک نهنگ که جلوی چشم‌های امیلی شروع می‌کند به بالا پایین رفتن و شیرجه زدن. آن هم درست در حوض کوچک حیاط‌شان. ما در اولین صفحه‌های کتاب تصویر امیلی چهار پنج‌ساله را می‌بینم که پای پنجره نشسته و به نهنگ‌اش نگاه می‌کند و به سرش می‌زند تا از این اتفاق شگفت‌انگیز برای معلمش بنویسد:
معلم عزیزم
من عاشق نهنگ‌ها هستم و به نظرم امروز توی حوض خانه‌مان یک نهنگ دیدم.
می‌شود لطفا در مورد نهنگ‌ها اطلاعاتی برایم بفرستید. چون می‌ترسم نکند بلایی سر نهنگ‌مان بیاید.
با احترام
امیلی
ادامه‌ی یادداشتم را این‌جا بخوانید:یک نهنگ خانگی به نام «آرتور»

انگیزه‌ی تماشا

از شما چه پنهان
من به قصد ازدواج پای مسابقات والیبال می‌نشینم. ایرانی و خارجی‌اش هم فرقی ندارد. حتی اورجینال را به ایرانی ترجیح می‌دهم.

کتابخانه‌ی کوچک من

فلورا و اولیس (رمان نوجوان، برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری)
نوشته‌ی کیت‌ دی کاملیو
با تصویرگری کیت گوردون کمبل
ترجمه‌ی کیوان عبیدی آشتیانی
نشر افق
قیمت ۱۲۵۰۰ تومان
وقتی به تو خیره می‌شوم، تو چشمم را نمی‌زنی تا بتوانم تماشایت کنم. با نگاه کردن به تو، یاد چیزهای زیادی به مرور در دلم زنده می‌شود.
*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

بازیکن همیشه نیمکت‌نشین

همان که زانوهای فنری دارد و به همه‌چیز می‌خندد و پس کله‌اش به اندازه‌ی یک سکه برف نشسته، همیشه سر بازی حواسش پرت است.
در همه‌جای دنیا، وقتی به یک بازیکن نیمکت‌نشین بعد از مدت‌ها نیمکت‌نشینی اجازه‌ی بازی داده می‌شود، حتی اگر در دقیقه‌ی هشتاد هم وارد زمین شود، تمام تلاشش را می‌کند تا در آن ده دقیقه خودش را به همه ثابت کند و توانایی‌هایش را به رخ همگان بکشد. اما این قاعده در مورد بازیکن همیشه نیمکت‌نشین ما صدق نمی‌کند و باز هم استثنا است. وقتی تاجیک را توی بازی راه نمی‌دهند، بیش‌تر حواسش جمع است. در این مواقع، بیرون زمین می‌نشیند و با دقت به بازی نگاه می‌کند و هرگاه توپی به اوت می‌رود، با سرعت خودش را به توپ می‌رساند و معمولا با ضربات خوبی توپ را به سمت زمین شوت می‌کند؛ آن‌قدر خوب که گاهی تعجب می‌کنم آیا واقعا این خود تاجیک بود که به این خوبی توپ را سانتر کرد؟
اما همین که به این بازیکن نیمکت‌نشین بازی می‌رسد و وارد زمین می‌شود، دیگر بازی برایش اهمیتی ندارد. به ابرها خیره می‌شود و گل می‌خورد. پرستوها را که توی آسمان جیغ می‌کشند و این طرف و آن طرف می‌روند، با کله‌اش دنیا می‌کند و گل می‌خورد. رد مورچه‌ها را روی زمین با چشم دنبال می‌کند و گل می‌خورد، و آن‌قدر گل و فحش و پس گردنی می‌خورد تا تعویض شود.
تاجیم همیشه با هیچ تعویض می‌شود. او از بازی خارج می‌شود و به جای او هیچ‌کس وارد زمین نمی‌شود. یعنی ترجیح می‌دهند با یک بازیکن کمتر به بازی ادامه دهند و تاجیک هم بدون این که اعتراضی داشته باشد، به نظر مربی احترام می‌گذارد و با یک لبخند تاجیکی، دوباره نیمکت‌نشین می‌شود.
*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

غم‌های سفید، برف‌های سفید

دیشب که برف می‌بارید، یاد چند رشته موی سفید پس کله‌تا افتادم. یاد غم‌هایت. یاد غم‌های سفیدت. کوهی که برف روی قله‌اش، در هیچ‌وقت و هیچ فصلی قرار نبود آب شود. کوهی که هیچ غاری نداشت و هیچ چشمه‌ای از درونش نمی‌چوشید؛ برف‌های سفید، غم‌های سفید و پس کله‌ای که به اندازه‌ی یک سکه روی آن برف نشسته است. من بارها به نقطه خیره شده‌ام و درباره‌اش فکرهای زیادی کرده‌ام. همان نقطه‌ی سفید، انگار سن و سال تاجیک را بالاتر برده بود و در من که تماشاچی پروپاقرص او بودم، حسادت بیشتری برانگیخته بود.
*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از سر کار به خانه که رسیدم خودم را مهمان یک پارچ میلک‌شیک باحال کردم. می‌دانید؟! چند وقتی‌ست یک ماگ ایکیا یار و یاور روزهای خوشحالی و ناراحتی من شده و هی سعی دارد که من را خوشحال کند. حتی آب و تکه‌های یخی که بهم می‌دهد خوشمزه‌تر از آب و تکه یخی‌ست که با یک لیوان معمولی می‌خورم و این یعنی او از همین ابتدا دوستی و صمیمیت و ارادتش را نسبت به من ثابت کرده است و دمش گرم!
یک ماگ خیلی خوب که بیشتر شبیه لیوان‌ بارها می‌ماند که آدم‌های خسته در آن آبجو می‌خورند. من یک آدم خسته‌ام که در آن آبجو نمی‌خورم. بلکه شیر را با بستنی مخلوط می‌کنم و اجازه می‌دهم چیزهای بهتری حالم را را خوب کنند. بعد مست می‌شوم و شکمم را بغل می‌کنم و دنیا را بیشتر دوست دارم. مخلوط شیر و بستنی در شکمم این طرف و آن طرف می‌رود و من تلو تلو می‌خورم وقت راه رفتن. تصور می‌کنم شکمم به دریاچه‌ای از شیر و بستنی تبدیل شده و خوراکی‌های دیگر که موجودات خوشحال این داستان می‌شوند قصد شیرجه‌زدن در این دریاچه‌ را دارند. بعد از نوشیدن یک لیوان میلک‌شیک بزرگ می‌خندم و تنها کسی که می‌داند معنی این لبخند چیست مامان است. معنی‌اش این است که آی فاک چاقی و لتس گو تو بی هَپی و چاقم که چاقم، نو مَدِر!
این روزها خیلی زیاد خسته می‌شوم. چون من قاطر نیستم. یک دختر رمانتیکم که کار زیاد هم روی مغزم فشار می‌آورد، هم روی بدنم و هم روی احساساتم و هم روی اشتهایم. اشتهایم سه برابر قبل شده و اصلا برایم مهم نیست که روزی هشت ساعت ما تحتم را چسبانده‌ام روی صندلی و به جای کار یدی، کار فکری انجام می‌دهم و همین روزهاست که پوز کون کیم کاردشیان و خواهر غول‌آسایش را بزنم! چند وقت پیش دوباره دچار دپ‌زدگی شده بودم و دنیا را تمام شده می‌دیدم و منتظر بودم امام زمان ظهور کند تا حالم خوب شود. اما می‌دانم امام زمان کارهای مهم‌تری از خوب کردن حال یک دختر دپ‌زده دارد. البته به نظرم او هم به من حق می‌دهد. به من که لب مرز بیست و پنج سالگی ایستاده‌ام و هنوز هیچ گهی نشده‌ام! اگر من امام زمان بودم می‌گفتم: «خاک بر سرت! تا الان چه کار می‌کردی پس؟!» و بعد از گفتن این جمله در غبار سبز و صورتی غیب می‌شدم و به دوران غیبت باز می‌گشتم!
اما دوباره حالم خوب شده است. دلایل الکی‌یی برای خوب شدن پیدا کرده‌ام. مثلا این که بچسبم به یادبان و دوباره مثل قبل پر رونق‌اش کنم. این‌جا بنویسم. دراز نشست بزنم تا دریاچه‌ی شیربستنی‌ام آب برود. کتاب بخوانم. نقد بنویسم. اگر پا داد عاشق بشوم و غیره و ذلک.
بعد از هفت ماه کار دیگری غیر از روزنامه‌نگاری انجام دادن، همچنان پیشنهاد نوشتن مطالب مختلف داشتم که در تحویل دادن آنقدر لفت‌اش می‌دادم که پشیمان می‌شدند از سفارش دادن. اما اخیرا یکی دیگر از مجلات زنگ زد و کلی تحویلم گرفت که باعث افتخارشان است ایده‌شان را عملی کنم و در جلسه‌ای که برگزار کردند همه از من یاد کرده‌ بودند که برای این کار خوبم و مناسب و این‌ها. بعد من هم گفتم باشد و فکر کردم روزنامه‌نگاری یا گزارش و نقد نوشتن هم یکی از آن کارهای گریزناپذیر زندگی من است. درست مثل شیرقهوه خوردن یا گاز گرفتن مامانم یا دلتنگ شدن برای آدم‌های قدیمی زندگی‌ام. اگر تنبلی نکنم و خربازی در نیاورم و طبق برنامه‌های ذهنی‌ام عمل کنم می‌خواهم جایی را هم باز کنم برای نوشتن مطبوعاتی. و چه خوب است پول ناچیز مطبوعات و نوشتن برای مطبوعات درپیت و مخاطبان معدودی که معلوم نیست نوشته‌هایت را می‌خوانند یا نه.
دوباره تصمیم گرفته‌ایم که میان انبوه کارهای روزانه و دغدغه‌های شخصی و کاری جایی را هم برای یادبان باز کنیم تا دوباره شاد و شنگول بشود. امروز از افروز پرسیدم هدف ما چیست؟! و هدف‌هایمان را یادآوری کرد. کسخل نشده‌ام. راستش مدت‌هاست درگیر یک زندگی روزمره‌ی کارمندی شده‌ام که اهدافم را فراموش کرده‌ام. شاید هم فراموش نکرده‌ام و در لحظه و برای مدت کوتاهی فراموش کرده‌ام. اما یکی از نیازهای اساسی زندگی‌ام این است که از چند انسان موفق تاریخ و جهان بپرسم که چند بار در زندگی‌شان ریده‌اند و ناامید شده‌اند و حال و حوصله نداشته‌اند که موفق باشند؟! کاش جوابی که می‌دادند این بودند :سالی چند بار! اما دروغ است. انسان‌های موفق شاید پنچر شوند، اما ناامید نمی‌شوند.
از «تاجیک» هم باید بنویسم که چه کتابی‌ست. ویژ‌گی‌های خوب و بدش و دلیل این که با نشرچکه صحبت کرده‌ام تا چند جلد از این کتاب را خودم شخصا بفروشم.

چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد که ته این یادداشت اضافه کنم. همین‌ها فعلا. باید خودم را عادت بدهم به دوباره نقد نوشتن. به معرفی کتاب‌های خوب و هشدار از خواندن کتاب‌های درپیت و دوزاری که نویسنده‌اش فقط برای دو میلیون حق‌التالیف ساعت‌ها تایپ کرده و نه هیچ‌چیز دیگر.
حالا می‌فهمم چقدر بعد از یک غروب دلگیر، روشنایی چراغ کوچک تو می‌چسبید. کجای این تاریکی‌ها نشسته‌ای؟ اصلا هستی؟
*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.
در سرخ‌ترین حالتش بود و لبخند از آن می‌بارید.
*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.
پیداشو رفیق، پیدا شو وگرنه برنمی‌گردم. حتی اگر این‌جا نیستی، پیدا شو. امشب به جای چراغ‌قوه، فانوس داریم، بیا و پیدا شو...
*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.
به وحدت گروه‌هایی که دیجی‌کالا را پشتیبانی و مدیریت می‌کنند، حسادت می‌کنم.

نقطه به هم متصل

گاهی سرسختانه از گوگل‌ترنسلیت استفاده می‌کند برای فارسی حرف زدن. که به زبان من با من حرف بزند.
مسج داده: «نقطه به هم متصل!» و یک علامت تعجب هم برای تاکید بیشتر گذاشته. این منم، فقط من که می‌دانم در مغزش چه می‌گذرد و چه نوشته!
هدف امروز؟!
زنده کردن توییتر یادبان @yadban_ir
از هیجانات زندگی بی‌هیجان من تلفنی حرف زدن با عادل فردوسی‌پور بود.
چه خوب بود.
پرواز قلب‌های قرمز.
بلوب
بلوب
بلوب
به دورانی رجعت کرده‌ام که از همه بدم می‌آید. مخصوصا کسانی که قبلا از آن‌ها خوشم می‌آمد یا حتی دوست‌شان داشتم. دوران خوبی نیست این حال. باید سعی کرد با سرعت بالا از آن عبور کرد.

سوگند به ساندویچ با دو پر کالباسِ ساعت چهار صبح

کمی دیگر ظهر می‌شود. میان برگه‌ها و لیوان خالی چای و ده‌ها تب باز شده در مانیتور، کنار پنجره‌ای که بوی خورشت کرفس برایم می‌آورد، نشسته‌ام و نامه می‌خوانم، نامه‌ای از جایی که می‌دانم تهران نیست:
پارسال همین وقت ها بود که شب آخرین امتحان می خواستم قید همه چیز را بزنم و به جای چسبیدن به ماشین حساب مهندسی سرمه‌یی و جزوه‌های پلی‌کپی غرق کتاب‌ها شدم. کسی مثل آدم سر به زانو گذاشته‌ی ون گوگ شده بودم. بعدتر دوره‌ی دندان درد سه ماهه و هر شب نخوابیدن و سیگارهای مکرر بی‌دلیل شروع شده بود. کله‌ام پر از کلمه و آدم و رویاهای قدیمی گوشی‌ام خاموش و جان‌ام افسرده بود. هر روز مردد بودم. آن‌قدر که اگر خرده اعتقادکی داشتم مناجات مرددین را نوشته بودم. که تو چه می‌دانی اندوه چیست وقتی با پیراهنی مندرس، از شرجی جنوب به تن‌ات چسبیده مجاور رودخانه نشسته باشی و بانگ شادخواری آدم‌ها به گریه‌ات بیندازد و کنجی نداشته باشی میان کلمات گنگ و سرگردان نیمه شب. سوگند به ساندویچ با دو پر کالباس ساعت چهار صبح که نمی‌فهمی اندوه چه و تنهایی از کجا می‌آید فریبا جان. بعد آن سیاهی‌ها توسی تهران بود و گورخر مغمومی در تنم که به محوطه‌ی بازی بچه‌ها دخیل بسته و خیره به لکه‌ی ادرار روی سرسره مانده بود. سوگند به دو پر کالباس نیم‌خورده‌ی پنج عصر جنب پارک دانشجو که نمی‌دانی وادادن و آوارگی چیست. همه‌ی این ایام دست‌ها نا به خود نشانی خانه‌ی تو را روی مانیتور یواش یواش می‌آوردند گاهی غمگین البته نه چندان زیاد و همیشه امیدوار. توی همان تهران لعنتی با همان گوشی خدابیامرز صفحه‌ات را وا کرده بودم و  مداوم‌تر خواندم‌ات هرروز و شاید روزی چند مرتبه. بعدترها به لطف گرافیک و نوشتن و خواندن‌ات و داروها به‌تر شده بودم و حالا که خبر زرد شدن برگ درختان ولیعصر عزیز در اوایل تیر دوست داشتنی را خوانده‌ام یاد تابستان آن سال‌های نه چندان دور افتادم که انگورهای حیاط زرد و برگ‌ریز شده بودند و جایی نوشته بودم اواسط تابستان است و دیگر برگی به تن انگورها نمانده است. ممنون از 
از زنده گی نوشتن‌ات همیشه.
با دوست داشتنی از جان شریانچه‌های نادیدنی خون‌رسان قلب 
بو


آدم‌ها در لباس همکار، موجودات نفرت‌انگیزی هستند. حالا اگر نفرت‌انگیز هم نباشند، چندشناک‌اند.
چندشناکی از خاصیت همکار بودن است. این حس را همکاران به شما و شما به همکاران‌تان دارید بدون شک.
استثنا؟!
شاید یک در هزار استثناهایی هم برای این قضیه پیدا شود.