از سر کار به خانه که رسیدم خودم را مهمان یک پارچ میلکشیک
باحال کردم. میدانید؟! چند وقتیست یک ماگ ایکیا یار و یاور روزهای خوشحالی و
ناراحتی من شده و هی سعی دارد که من را خوشحال کند. حتی آب و تکههای یخی که بهم
میدهد خوشمزهتر از آب و تکه یخیست که با یک لیوان معمولی میخورم و این یعنی او
از همین ابتدا دوستی و صمیمیت و ارادتش را نسبت به من ثابت کرده است و دمش گرم!
یک ماگ خیلی خوب که بیشتر شبیه لیوان بارها میماند که آدمهای
خسته در آن آبجو میخورند. من یک آدم خستهام که در آن آبجو نمیخورم. بلکه شیر را
با بستنی مخلوط میکنم و اجازه میدهم چیزهای بهتری حالم را را خوب کنند. بعد مست
میشوم و شکمم را بغل میکنم و دنیا را بیشتر دوست دارم. مخلوط شیر و بستنی در
شکمم این طرف و آن طرف میرود و من تلو تلو میخورم وقت راه رفتن. تصور میکنم
شکمم به دریاچهای از شیر و بستنی تبدیل شده و خوراکیهای دیگر که موجودات خوشحال
این داستان میشوند قصد شیرجهزدن در این دریاچه را دارند. بعد از نوشیدن یک
لیوان میلکشیک بزرگ میخندم و تنها کسی که میداند معنی این لبخند چیست مامان
است. معنیاش این است که آی فاک چاقی و لتس گو تو بی هَپی و چاقم که چاقم، نو
مَدِر!
این روزها خیلی زیاد خسته میشوم. چون من قاطر نیستم. یک
دختر رمانتیکم که کار زیاد هم روی مغزم فشار میآورد، هم روی بدنم و هم روی
احساساتم و هم روی اشتهایم. اشتهایم سه برابر قبل شده و اصلا برایم مهم نیست که
روزی هشت ساعت ما تحتم را چسباندهام روی صندلی و به جای کار یدی، کار فکری انجام
میدهم و همین روزهاست که پوز کون کیم کاردشیان و خواهر غولآسایش را بزنم! چند
وقت پیش دوباره دچار دپزدگی شده بودم و دنیا را تمام شده میدیدم و منتظر بودم
امام زمان ظهور کند تا حالم خوب شود. اما میدانم امام زمان کارهای مهمتری از خوب
کردن حال یک دختر دپزده دارد. البته به نظرم او هم به من حق میدهد. به من که لب
مرز بیست و پنج سالگی ایستادهام و هنوز هیچ گهی نشدهام! اگر من امام زمان بودم
میگفتم: «خاک بر سرت! تا الان چه کار میکردی پس؟!» و بعد از گفتن این جمله در
غبار سبز و صورتی غیب میشدم و به دوران غیبت باز میگشتم!
اما دوباره حالم خوب شده است. دلایل الکییی برای خوب شدن
پیدا کردهام. مثلا این که بچسبم به یادبان و دوباره مثل قبل پر رونقاش کنم. اینجا
بنویسم. دراز نشست بزنم تا دریاچهی شیربستنیام آب برود. کتاب بخوانم. نقد
بنویسم. اگر پا داد عاشق بشوم و غیره و ذلک.
بعد از هفت ماه کار دیگری غیر از روزنامهنگاری انجام دادن،
همچنان پیشنهاد نوشتن مطالب مختلف داشتم که در تحویل دادن آنقدر لفتاش میدادم که
پشیمان میشدند از سفارش دادن. اما اخیرا یکی دیگر از مجلات زنگ زد و کلی تحویلم
گرفت که باعث افتخارشان است ایدهشان را عملی کنم و در جلسهای که برگزار کردند
همه از من یاد کرده بودند که برای این کار خوبم و مناسب و اینها. بعد من هم گفتم
باشد و فکر کردم روزنامهنگاری یا گزارش و نقد نوشتن هم یکی از آن کارهای
گریزناپذیر زندگی من است. درست مثل شیرقهوه خوردن یا گاز گرفتن مامانم یا دلتنگ
شدن برای آدمهای قدیمی زندگیام. اگر تنبلی نکنم و خربازی در نیاورم و طبق برنامههای
ذهنیام عمل کنم میخواهم جایی را هم باز کنم برای نوشتن مطبوعاتی. و چه خوب است
پول ناچیز مطبوعات و نوشتن برای مطبوعات درپیت و مخاطبان معدودی که معلوم نیست
نوشتههایت را میخوانند یا نه.
دوباره تصمیم گرفتهایم که میان انبوه کارهای روزانه و
دغدغههای شخصی و کاری جایی را هم برای یادبان باز کنیم تا دوباره شاد و شنگول
بشود. امروز از افروز پرسیدم هدف ما چیست؟! و هدفهایمان را یادآوری کرد. کسخل
نشدهام. راستش مدتهاست درگیر یک زندگی روزمرهی کارمندی شدهام که اهدافم را
فراموش کردهام. شاید هم فراموش نکردهام و در لحظه و برای مدت کوتاهی فراموش کردهام.
اما یکی از نیازهای اساسی زندگیام این است که از چند انسان موفق تاریخ و جهان
بپرسم که چند بار در زندگیشان ریدهاند و ناامید شدهاند و حال و حوصله نداشتهاند
که موفق باشند؟! کاش جوابی که میدادند این بودند :سالی چند بار! اما دروغ است.
انسانهای موفق شاید پنچر شوند، اما ناامید نمیشوند.
از «تاجیک» هم باید بنویسم که چه کتابیست. ویژگیهای خوب
و بدش و دلیل این که با نشرچکه صحبت کردهام تا چند جلد از این کتاب را خودم شخصا
بفروشم.
چیز دیگری به ذهنم نمیرسد که ته این یادداشت اضافه کنم.
همینها فعلا. باید خودم را عادت بدهم به دوباره نقد نوشتن. به معرفی کتابهای خوب
و هشدار از خواندن کتابهای درپیت و دوزاری که نویسندهاش فقط برای دو میلیون حقالتالیف
ساعتها تایپ کرده و نه هیچچیز دیگر.