موموتارو

مامان رو تختی را کنار می‌زند و من توی تخت می‌روم. می‌توانم بوی پودری را که با پودرزن روی صورت و گردنش زده حس کنم.
می‌گوید: «امشب چه داستانی باید تعریف کنم؟»
تقریبا هر شب می‌گویم: «مومتارو، موموتارو را بگو.» من عاشق داستان موموتارو هستم. تا وقتی بچه بودم این داستان مورد علاقه‌ام بود.
بعضی وقت‌ها مامان کنار من، روی تخت دراز می‌کشد. بوی دلنشین عطرش درست نزدیک صورتم است.
او شروع می‌کند: «روزی روزگاری، سال‌ها پیش از این، یک مرد پیر پیر با یک زن پیر پیر در کلبه‌ی کوچکی در جنگل زندگی می‌کردند.» مامان می‌گوید آن‌ها آدم‌های خیلی خیلی خوبی بودند، اما چون فرزندی نداشتند احساس تنهایی می‌کردند. بچه‌های کوچک بیشتر از هرچیزی که فکرش را کنید دوست‌داشتنی و خواستنی هستند. یک روز، پیرزن داشت لباس می‌شست که یک هلوی طلایی بزرگ که با نهر آب قل می‌خورد و تاب می‌خورد و می‌رفت را دید.
مامان می‌پرسد: «آه، فکر می‌کنی توی اون هلو چی بود؟»
وقتی بچه بودم هر وقت مامان این سوال را می‌کرد دست می‌زدم و صورتم را توی بالش پنهان می‌کرد. بعد داد می‌زدم: «موموتارو، موموتارو.»
حتی حالا که بزرگ‌تر شده‌ام، هروقت به آن پسربچه‌ی زیبای هلویی که توی آن هلوی بزرگ پنهان شده بود فکر می کنم، هیجان زده می‌شود.
مامان را بغل می‌کنم و او آواز پسرهلویی را می‌خواند. «موموتارو، موموتارو، موموتارو جان.»
خیلی دلم می‌خواهد یک بچه‌ی هلویی پیدا کنم. خیلی دلم می‌خواهد پدربزرگ و مادربزرگی پیر و دوست‌داشتنی داشته باشم و بیشتر از همه دلم می‌خواهد برای همیشه و تا ابد بچه بمانم. اما بچه‌ها بزرگ می‌شوند.

استفان می‌گوید: «زندگی همینه دیگه.»

*جاده‌ی نااُمی، جوی کوگوا، نشر ونوشه