سوگند به ساندویچ با دو پر کالباسِ ساعت چهار صبح

کمی دیگر ظهر می‌شود. میان برگه‌ها و لیوان خالی چای و ده‌ها تب باز شده در مانیتور، کنار پنجره‌ای که بوی خورشت کرفس برایم می‌آورد، نشسته‌ام و نامه می‌خوانم، نامه‌ای از جایی که می‌دانم تهران نیست:
پارسال همین وقت ها بود که شب آخرین امتحان می خواستم قید همه چیز را بزنم و به جای چسبیدن به ماشین حساب مهندسی سرمه‌یی و جزوه‌های پلی‌کپی غرق کتاب‌ها شدم. کسی مثل آدم سر به زانو گذاشته‌ی ون گوگ شده بودم. بعدتر دوره‌ی دندان درد سه ماهه و هر شب نخوابیدن و سیگارهای مکرر بی‌دلیل شروع شده بود. کله‌ام پر از کلمه و آدم و رویاهای قدیمی گوشی‌ام خاموش و جان‌ام افسرده بود. هر روز مردد بودم. آن‌قدر که اگر خرده اعتقادکی داشتم مناجات مرددین را نوشته بودم. که تو چه می‌دانی اندوه چیست وقتی با پیراهنی مندرس، از شرجی جنوب به تن‌ات چسبیده مجاور رودخانه نشسته باشی و بانگ شادخواری آدم‌ها به گریه‌ات بیندازد و کنجی نداشته باشی میان کلمات گنگ و سرگردان نیمه شب. سوگند به ساندویچ با دو پر کالباس ساعت چهار صبح که نمی‌فهمی اندوه چه و تنهایی از کجا می‌آید فریبا جان. بعد آن سیاهی‌ها توسی تهران بود و گورخر مغمومی در تنم که به محوطه‌ی بازی بچه‌ها دخیل بسته و خیره به لکه‌ی ادرار روی سرسره مانده بود. سوگند به دو پر کالباس نیم‌خورده‌ی پنج عصر جنب پارک دانشجو که نمی‌دانی وادادن و آوارگی چیست. همه‌ی این ایام دست‌ها نا به خود نشانی خانه‌ی تو را روی مانیتور یواش یواش می‌آوردند گاهی غمگین البته نه چندان زیاد و همیشه امیدوار. توی همان تهران لعنتی با همان گوشی خدابیامرز صفحه‌ات را وا کرده بودم و  مداوم‌تر خواندم‌ات هرروز و شاید روزی چند مرتبه. بعدترها به لطف گرافیک و نوشتن و خواندن‌ات و داروها به‌تر شده بودم و حالا که خبر زرد شدن برگ درختان ولیعصر عزیز در اوایل تیر دوست داشتنی را خوانده‌ام یاد تابستان آن سال‌های نه چندان دور افتادم که انگورهای حیاط زرد و برگ‌ریز شده بودند و جایی نوشته بودم اواسط تابستان است و دیگر برگی به تن انگورها نمانده است. ممنون از 
از زنده گی نوشتن‌ات همیشه.
با دوست داشتنی از جان شریانچه‌های نادیدنی خون‌رسان قلب 
بو


آدم‌ها در لباس همکار، موجودات نفرت‌انگیزی هستند. حالا اگر نفرت‌انگیز هم نباشند، چندشناک‌اند.
چندشناکی از خاصیت همکار بودن است. این حس را همکاران به شما و شما به همکاران‌تان دارید بدون شک.
استثنا؟!
شاید یک در هزار استثناهایی هم برای این قضیه پیدا شود.

5:00



این که در تیتر نوشتم، یک تیتر معمولی نیست، بلکه مدت‌هاست راس ساعت ۵ به یکی از زمان‌های محبوب در زندگی من تبدیل شده‌ است. ساعتی که سیندرلای خسته‌ای بادی اسپلشش را در می‌آورد، پیس پیس به گردن و مچ دست‌هایش می‌زند، رژ لبش را تمدید می‌کند، فایل‌ها و تب‌های باز مانده در صفحه‌ی مانیتور را به سرعت می‌بندد و وقتی ساعت مچی‌اش راس ساعت ۵ را نشان داد، کوله‌پشتی‌اش را می‌اندازد روی دوشش و به شاپرک کوچکی تبدیل می‌شود که تند تند بال می‌زند تا به خانه‌اش برسد.