without the dark, we'd never see the stars


آدم‌های فقیر از بدبختی کارتن‌خواب می‌شوند، اما بدبختی که فقط مال آدم‌های فقیر نیست. آدم‌های ثروتمند هم می‌توانند بدبخت باشند به جای کارتن‌خواب، کاناپه‌خواب می‌شوند. بابا هم از آن دسته آدم‌های بدبختِ کاناپه‌خواب است. شب‌ها توی اتاقش راه می‌رود و مارلبرو دود می‌کند و مثل یک روح سرگردان توی اتاق‌ها سرک می‌کشد و نیمه شب پتو و بالشش را بر می‌دارد و می‌رود روی کاناپه می‌خوابد. شاید از تنهایی خوابیدن روی یک تخت دونفره می‌ترسد. شاید اینجوری احساس بدبختی بیشتری می‌کند. شب‌هایی که بابا هست خوابم نمی‌برد. انگار که آشفتگی قدم‌هایش از کف اتاقش می‌خزد و می‌آید توی اتاق من. ساعت از یک می‌گذرد و من با چشم‌های کاملن باز سقف اتاقم را تماشا می‌کنم و آرزو می‌کنم‌ ای کاش اتاقم سقف نداشت و می‌توانستم ستاره‌ها را ببینم و به جای زُل زدن به سقف کوتاه اتاقم، به دوردست‌ها نگاه کنم، همانجا که ستاره‌ها آرام آرام نفس می‌کشند. 
چند شب است که توی خواب راه می‌روم. یگانه می‌ترسد بلایی سر خودم بیاورم، شب‌ها غرغر کنان با پتو و بالشش می‌آید توی اتاقم. بعد از یک جنگ بالشی جانانه خوابش می‌برد. من هم تدی را محکم تر بغل می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. شب مثل دریاست، باید مراقب باشی؛ اگر بفهمد شنا بلد نیستی غرقت می‌کند.