حالا بعد از مدتها به جرئت میتوانم بنویسم که ننوشتن من
را مریض میکند. ضعیف میکند و آنچه که باعث تداوم و قدرت من در این سالها بوده «خواندن»
و بیشتر از آن «نوشتن» است. حالا میتوانم سینهام را صاف کنم و شبیه آدمهایی که
سالها با اطمینان زندگی کردهاند و خودشان را از گوشه کنار زندگی پیدا کردهاند
و دو دستی چسبیدهاند بگویم مرگ من وقتیست که نوشتن و قلم را از من بگیرند. این
یک جملهی کلیشهایست که نویسندگان بزرگ در مصاحبهشان گفتهاند و آنهایی که میخواهند
نویسندهی بزرگی شوند هم ربط و بیربط، چپ و راست تکرار میکنند. اما چه اشکالی
دارد که یک هویج بنفش هم در وبلاگ جدیدش به رسمیت اعلام کند که اگر ننویسد میمیرد؟!
وقتی ننویسم وابستگیام به حرف زدن با آدمها بیشتر میشود
و حرف زدن همیشه برایم پشیمانی میآورد. باید صادقانه بنویسم که وقتی میزان نوشتنم
کم میشود من به یک آدم وراج تبدیل میشوم که میتواند دربارهی هر موضوع مزخرف و
پیش پاافتادهای وراجی کند و مغز این و آن را بخورد از حرف زدن. آدم روشنفکری که
یادداشتهای خوب دارد ناگهان به هیولای موذییی تبدیل میشود که به توالت رفتن و
گوزیدن آدمها هم حساسیت پیدا میکند و خیال میکند پشت هر کلمهای معنای دیگری
نهفته است و همه خنجرشان را از رو که نه، پشتشان گرفتهاند تا به او ضربه بزنند و
ضربه بزنند.
واقعیت این است که حالا مطمئن شدهام که این نوشتن است که
من را به تعادل روحی و روانی میرساند. کمک میکند تا کمتر نفرتانگیز و بیشتر
روشنفکر به نظر برسم. کمک میکند تا خشم و اندوه و عشقم را نه در حرف، بلکه در
لباس «کلمه» و «یادداشت» ابراز کنم و خفه نشوم.
این روزها حرفهای زیادی پیدا کردهام برای گفتن. چیزهای
زیادی برای نوشتن. فکر میکنم هر لحظه میتوانم اراده کنم و باسن بزرگم را از روی
زمین بلند کنم و بگذارم روی این صندلی و بنشینم به تایپ کردن و نوشتن. اگر تنبلی
بگذارد و اگر کون گشادی بگذارد و اگر غمگینی بگذارد و اگر ول چرخیدن در اینستاگرام
و لایک کوبیدن پای پستهای این و آن بگذارد...
این روزها من با یک انگیزهی خوب روزم را شروع میکنم.
انگیزهای که تا همین چند لحظه پیش که نوشتن این جمله را شروع کنم متوجهاش نبودم.
باور میکنید؟ صبحها با این که چشمهایش از ریمل اورآل و بیخوابی میسوزد تبلتم
را بیرون میآورم و با اشتها و ولع فراوان وقتی دارم در جمعیت همیشه بودار مترو له
میشوم داستان میخوانم، وقتی منتظر قطار بعدی ایستادهام داستان میخوانم، وقتی
وسط کارم استراحت میکنم داستان میخوانم. آن هم داستان یکی از دوستانم که از
نوجوانی خواندهایم و نوشتهایم و حالا او هم شاعر است، هم نویسنده، هم رماننویس
و هم بلاگر و هم ژرنالیست. و چه اتفاقی بهتر از این که رمان دوستت را پیش از چاپ
شدن و پیش از صدها خوانندهها و بلکه هزاران خواننده لذت خوانده شدن یک داستان خوب
را تجربه میکنی؟
این یادداشت قرار بود خیلی مفصلتر از اینها باشد. وسط
نوشتنش بودم که دیدم الف سبز شد وسط اتاقم و کف دستش را اول کوبید وسط کتفم و بعد
کف دستم! این شوخی همیشگی اوست. ضربههای محکم به نشانهی اینکه ما دو تا الاغ
صمیمی هستیم با هم. گاهی هم دم بافتهی موهایش را هی میکشد که اصلا خوشم نمیآید.
اما خب قطعا او خوشش میآید. بعد هم بلند شدم رفتم فیلم عروسی کسی را دیدم که هزار
سال است با او ارتباطی ندارم اما ارتباط خونی چرا! از همین ارتباطات نسلی و انسانی که هرچقدر هم از هم دور باشید باز هم مهری را نسبت به آدمها در دلتان احساس میکنید، مهری ویژه نسبت به این که با فلانی «خویشاوند» هستید. الان حین نوشتن همین یادداشت یادم آمد که چقدر همیشه کلمهی «خویشاوند» را دوست داشتهام و نمیدانستم. حس امنیت و دوستی و مهر میدهد به آدم. نه؟!
باید از این روزها بیشتر بنویسم. بیشتر بنویسم تا یادم نرود. بیشتر بنویسم تا خوشحالتر باشم. بیشتر بنویسم تا امیدوارتر بشوم.
همینها.
همینها فعلا.