از این‌جا: منبر؛ بالای درخت گردو

آدم‌ها اغلب فکر می‌کنن مهاجرت همون دکمه‌ی «خاموش» مشکلات و بدبختی‌هاست. این فکرشون رو هم به روش‌های گوناگونی بهت نشون می‌دن. مثلاً با اولین ابراز دلتنگی یا ناراحتی، با دیدن اولین نشونه‌های افسردگی یا گرفتگی با یه حالت مبهوتی می‌گن: پس اونجا هم آدم حالش بد می‌شه. منظورم اون گروهی نیستن که نشسته‌ان منتظر تا تو حالت بد بشه بعد بگن دیدی بیخود مهاجرت کردی! دیدی بازم فلان. دیدی بازم بهمان. من از این آدم‌ها حرف نمی‌زنم. از کسایی حرف می‌زنم که توی ذهن‌شون خودآگاه یا ناخودآگاه مهاجرت رو کلید خاموش بدبختی‌ها می‌دونن. تغییر جغرافیا و روتین زندگی رو یه راه شفا می‌دونن. و من فکر می‌کنم مشکل با این قسمت «شفا» ست. این‌که ما همه باید یک روزی بفهمیم چیزی به اسم «شفا» وجود نداره وقتی پای آسیب‌های روانی و روحی وسطه. هنر ما تطبیق پیدا کردن و مدیریت وضعیته. این‌که بیشتر و بیشتر و بیشتر خودت رو و آسیب‌های روحی‌ات رو بشناسی و بتونی از پس مدیریت‌شون بر بیای. شفایی وجود نداره. و همین امید بیهوده به شفاست که دور و برمون رو پر کرده از سرخورده‌های ازدنیا بریده
از وقتی از تهران کوچ کردم به روستا، با این گروه آدم‌ها خیلی بیشتر مواجه شدم. تعدادی از دوست‌های خودم توی همین گروه بودن که تازه این بخش افکار و شخصیت‌شون رو کشف کردم. اکسیژن و هوای سالم، تغییر شیوه‌ی زندگی، تجربه‌های جدید و شکستن عادت‌ها و روتین زندگی همه می‌تونن کمک بکنن که ما بتونیم بهتر با خودمون تطبیق پیدا بکنیم. اکسیژن خالص که توانایی درمان آسیب ترومای کهنه رو نداره. ولی می‌تونه به مغز کمک بکنه که کمتر گیرپاژ کنه. روون‌تر تحلیل بکنه و از دوره‌های افسردگی سریع‌تر بیرون بیاد. برای این گروه باید این چیزها رو توضیح داد. با حوصله. که واقعاً شفا وجود نداره. هرچیزی که هست دست خود ماست. تازه به نظر من که مهاجرت خودش دکمه‌ی «روشن» بدبختی‌های تازه‌ ست. آدم با چیزهایی درون خودش مواجه می‌شه که انگار هیچ‌وقت ازشون خبر نداشته. خوش‌شانس اگر باشید مهاجرت دکمه‌ی روشن خودشناسی‌تون می‌تونه باشه و متاسفانه هیچ شناختی بدون درد نیست
دوست داشتم یک جا بنویسم درباره‌ی این حس. که زندگی توی طبیعت مثل روغن‌کاری روح می‌مونه. دوره‌های افسردگی، ناامیدی، اضطراب، دلتنگی... تو بهترین جای دنیا هم که باشید، تو امن‌ترین جای دنیا هم که باشید هستن. توی خود ما هستن. با خود ما هرجا بریم می‌آن. متاسفانه قابل تف کردن و دفع کردن هم نیستن. باید پذیرفت‌شون. و زندگی توی طبیعت و در آرامش می‌تونه توی این دوره‌ها مثل روغن عمل بکنه.
الان دیگه می‌تونم آدم‌ها رو ارجاع بدم به این پست، وقتی می‌بینن من بی‌حوصله یا دلتنگم. و همچین نیمچه نیشی هم می‌زنن که «پس تو هنوزم حالت بد می‌شه» بفرستم‌شون اینجا و بگم همه‌ی آدم‌ها، هرجا که باشن حالشون بد می‌شه. هیچ شفایی در کار نیست. دکمه‌ی خاموش و روشنی وجود نداره. باید پذیرفت و کنار اومد و شناخت. چه منبری رفتم!