در جست‌وجوی آبی‌ها

پارسال‌ همین وقت‌ها بود که دوستی‌ام با یکی از بهترین دوستانم کمرنگ شد. کسی که به خوبی و صداقت‌ش نمی‌شد شک کرد. اما یک‌باره، بعد از چند روز گریه‌ی بی‌وقفه تصمیم خودم را گرفتم که رابطه‌ام را با او کم و کم‌تر کنم. یک تصمیم که از سر لوس بودن و خودخواه بودن و غمگین بودن گرفته می‌شود و احمقانه پایش می‌مانی.
قضیه هم سر یکی از مشکلاتی بود که در دانشگاه برایم پیش آمده بود. قضیه به دوست ربطی نداشت. مشکل این بود که او مرهم بود و به خاطر مشکلات و مشغله‌های شخصی در آن اوضاع روحی من نمی‌توانست مرهم باشد. من به حرف زدن با او نیاز داشتم و او سرکار بود. من هق هق می‌کردم و فکر می‌کردم کلمات اوست که می‌تواند دنیا را یک بار دیگر برایم روشن کند و او سه ساعت بعد جواب پیامکم را می‌داد که ببخشمش دیر دیده و پشت رول است و توی خیابان است و فلان و بهمان. می‌گفت خودش بهم زنگ می‌زند و زنگ نمی‌زد. فردایش هم زنگ نزد. یک بار زنگ زده بود که از سر لج و اندوه گوشی‌ام را خاموش کرده بودم و بعد از دو روز که از شدت اندوهم کم شده بود تصمیم گرفتم که متکی به خودم باشم و روی کسی که فکر می‌کردم مرهم است و نبود خط بکشم. بعدها هم دلجویی کرد و عذرخواهی، خیلی بی‌خیال رفتار کردم که اصلا مهم نیست و حالم خوب است. اما هم مهم بود و هم حالم بهتر نشده بود. بعدا دیگر ندیدمش. چند باری پیشنهاد بیرون رفتن داشتم و من برخلاف قبل که سعی می‌کردم وقتم را برای دیدنش تنظیم کنم، هیچ تلاشی برای دیدنش نکردم. او یکی از بهترین دوستانم بود و خودم می‌خواستم رابطه‌مان از دست برود چون وقتی به دلداری‌اش نیاز داشتم نبود و هیچ اهمیتی نداده بود به حال خرابم و فکر می‌کردم دوستی که در حال خراب به کار نیاید به چه آید؟! این نه ضرب‌المثل است نه هیچ‌چیز دیگر. یک جمله من‌درآوردی از یک حقیقت است. چون همه‌ی آدم‌ها در خوشی دوست هم هستند و آن‌که در ناخوشی پیشت باشد یافت می‌نشود و از این حرف‌ها.
یک سال گذشته و یادم آمده که بالاخره بهش بگویم. بگویم که چقدر اندوه گذاشت روی دلم و چقدر اشتباه کردم که هیچ‌وقت این اندوه را به زبان نیاوردم تا رابطه و دوستی از دست برود، رنگ ببازد، صمیمیت‌اش مصنوعی بشود. چقدر اشتباه کردم که دعوا نکردم. اگر همان موقع سر این رفتار دعوا کرده بودم، دست کم او هم عذرخواهی می‌کرد و یک وقفه‌ی یک‌ساله‌ی طولانی بین دوستی‌مان نمی‌افتاد. یا حتی سه ماه بعد، چهار ماه بعد بالاخره از پیله‌ی اندوه بیرون می‌آمدم و می‌گفتم دلیل ‌اس‌ام‌اس ندادنم، دلیل زنگ نزدنم، دلیل ندیدنم، این است که غمگینم. اندوه گذاشته بر دلم. می‌گفتم که آدم‌های لوس بیش از بقیه به دلداری و حرف‌های انرژی‌زا احتیاج دارند.
حالا دارم فکر می‌کنم چقدر خوب است که آدم به همان اندازه که دوستی‌ها و مهر و محبت‌اش را ابراز می‌کند، اندوه و غم و دلخوری و حتی خشم‌اش را هم بروز بدهد و بیان کند. درباره‌ی ناراحتی‌ها و اندوه‌هایش حرف بزند. بگوید که این سکوت لامصب از سر چیست. ته دلش را موشکافی کند. کسی که اندوه طرف مقابل برایش مهم باشد دلجویی می‌کند و سعی می‌کند مشکلات و دلخوری‌های به وجود آمده را حل کند. درباره‌ی کسی هم که ناراحتی تو برایش مهم نباشد می‌شود راحت‌تر تصمیم گرفت و بدون عذاب وجدان گفت: «اگر تو رابطه‌ای دیگر را می‌خواهی من حرفی ندارم!» و به یک‌باره همه‌چیز را تغییر بدهد.
لابد این اخلاق را از مامان و بابا به ارث برده‌ام. بابا استعداد این را دارد که سال‌ها با کسی حرف نزند. می‌تواند روز و شب با کسی در معاشرت باشد اما با او حرف نزند. مامان اما اهل قهر کردن نیست، او اهل گله کردن هم نیست. مامان اسطوره‌ی بلعیدن غم‌ها و دلخوری‌هاست و فراموش کردن. هیچ‌وقت هیچ‌ دلخوری‌یی را به زبان نمی‌آورد. شاید من هر دوی این اخلاق‌های بد را به ارث برده‌ام. این که بیان نکنم و به جای قهر کردن، ترک کنم. خط بکشم و بروم. دور شوم. اندوه را که نه، آدم‌ خالق اندوهم را فراموش کنم. این بد است. خیلی بد. آن‌قدر بد که مثل موریانه روح آدم را می‌خورد و غم و دلخوری تا سال‌ها با آدم می‌ماند.
دارم فکر می‌کنم چند بار دیگر در زندگی‌ام از آدم‌ها ناراحت شده‌ام و بیان نکردن ناراحتی و دلخوری‌ام را به از دست رفتن رابطه و دوستی‌ام ترجیح داده‌ام؟! خیلی. وای بر من!
من نه آدم دعوا کردنم، نه آدم قهر کردن. در اوج عصبانیت نه فریاد می‌زنم، نه از کلمات تیز و برنده استفاده می‌کنم. واکنش من در اوج غم و عصبانیت و اندوه «سکوت کردن» است و انتقامم «ترک کردن!»  و می‌دانی خواننده؟! این در نوع خود بسیار وحشتناک و تخریب‌کننده است. مخصوصا اگر قرار باشد بعد از بارها صبوری در مقابل کسی که دوستش داری همین روش را در پیش بگیری.
همیشه خیال کرده‌ام آدم‌ها خودشان یک جایی می‌فهمند که کجا رفتارشان اشتباه بوده و کجا دلخورت کرده‌اند. اما هیچ آدمی هیچ‌وقت به خودش زحمت نمی‌دهد تا فسفرهای خاکستری مغزش را برای پیدا کردن علت ناراحتی دیگران بسوزاند. آن‌ها بیشتر وقت‌ها خودشان را می‌زنند به «نمی‌دانم» و «چرا این‌جوری شد؟» و بعد از مدتی هم همه چیز فراموش می‌شود. اما آدم نباید بگذارد رابطه‌های خوب و صمیمی‌اش از دست برود. مگر چند نفر در دنیا هستند که دوست خوبی برای آدم باشند؟! مگر چند بار در زندگی پیش می‌آید که از حرف زدن و دوستی با کسی احساس امنیت کنی؟!
خوش به حال تمام آن‌هایی که به همان میزان که دوستی و علاقه و مهرشان را نشان می‌دهند، اندوه و غم‌شان را هم به زبان می‌آورند و نمی‌گذارند رابطه‌شان از حالت تعادل خارج شود.
کار احمقانه‌ای‌ست اما دارم شروع می‌کنم به همه‌ی آن‌هایی که ازشان دلخورم حرفم را بزنم و بعد از این که مطمئن شدم ناراحتی‌ام برایشان مهم نیست، ترک‌شان کنم. می‌دانم حتی اگر تمام دلخوری‌هایم رفع شود و با تمام آدم‌ها از در منطق وارد شوم، رو به رو شدن با او سخت‌ترین کار ممکن است. بزرگ قبیله را می‌گویم!

پی‌نوشت:

به دوست گفتم که از او دلخورم. مدت‌ها منتظر بوده تا بالاخره حرف بزنم و حالا خوب است و سبک که من حرف زده‌ام و گفته‌ام که از او ناراحتم. گفت: «لتز بی از بیفور؟» و ادامه‌ش گفت:‌ «می‌توانی ببخشی؟!» هنوز آن‌قدر گوز نشده‌ام که بخشیدن آدم‌ها برایم کار سختی باشد.